آورده اند که در ولایت جابلقا طبیبی می زیست یکه و تنها، که نه در آسمان داشت یک ستاره و نه یک پارتی در هیچ اداره. روزی این طبیب آوازه طرح “معاینات رانندگان جابلقا” را شنید و به اداره نظمیه طرق و شوارع (راهنمایی رانندگی خودمان) رفت تا قراردادی در این باب با اداره نظمیه طرق ببندد. تا دهان برگشاد، رییس نظمیه دست بر دهان وی نهاد که: “ای طبیب، تو به نیکخویی شهره ای و از هر هنر بهره ای برده ای؛ لیک ما را طبیب به حدنصاب رسیده و دیگر جایی برای تو نمانده، عذر ما بپذیر و راه خود بگیر و برو … {در نسخهء مسکو “برو بمیر” هم ذکر شده است}”
چند روز بعد طبیب شنید که چندی از اطبای دیگر با عقد قرارداد بدین طرح پیوسته اند، که البت بدخواهان و تنگ نظران و فتنه گران چونین روایت کردند که این اطبا فک و فامیل بعضی ها بودند اما طبیب که قمرواره در خانه نداشت این حرفها را باور نکرد.
اما گویمت از این طرح معاینات که در آن فواید بسیار است: هر روز ۱۵ فرد سالم و سر و مر و گنده را نگاهی کنند (و گاه حتی نگاه هم نکنند) و مُهر بر برگه اش کوبند تا برای دریافت گواهینامه شترسواری و اسب رانی اقدام کند. و بدون بیمه ویزیت کنند دانه ای ۹ونیم هزاری جابلقا. که از آن حدود ۸ هزاری جابلقایش به طبیب رسد و اگر کمی حساب کتاب کنی می بینی که ماهانه ۳ عدد میلیونی جابلقا نصیب طبیب شود، بی رنج و زحمت.
طبیب مایوس نشد و به ادارت و دفتر و دستک های بسیاری سر زد از بهر همکاری. اما روسای ادارات غالبا عقیده داشتند کسی برای همکاری خوب است که او را از دوران طفولیت بشناسی و بدانی که چگونه رشد و نما یافته و سرشت طبع خویش چگونه تافته. و چه کسی را می توان شناخت بهتر از پسر خاله و دختر عمه و برادرزاده؟
بیت:
پسر دایی و خاله آید به کار دگر مردمان را بذار سر کار
طبیب ما رفت و رفت و رفت تا رسید دم در سازمان تامینِ اشتباهی، دوستی دید به خدمت سازمان درآمده و میز و دفتر کاری به هم زده. پس او را پرسید که چگونه استخدام یافتی؟ دوست نگاهی عاقل اندر سفیه به طبیب انداخت و گفت “خب از طریق آزمون استخدامی” طبیب هرچه فایلهای مغزش را زیر و رو کرد دید که اخیرا چنین آزمونی برگزار نشده، اما تردید به دل خود راه نداد، چرا که می دانست سازمان تامین اشتباهی، ایمن ترین و درستکارترین و حتی کاردرست ترین ادارات است (و کار درست تر نیز خواهد شد … انشالله)
طبیب از ادارات دست برکشید چون خود را لایق همکاری با آنان ندید. مطبی دایر کرد و تابلویی بر آن آویخت تا حلقِ خلق را ببیند و لقمه حلال خویش برگیرد. ساعتی از افتتاح مطب نگذشته بود که دید بر در می کوبند. چونین پنداشت که نخستین بیمارش است. اما منشی سرآسیمه به درون دوید که ” ناظران نظارت بر درمان در حال پایین کشیدن تابلو مطب هستند” طبیب سرشار از علامت سوال به جلو مطب رفت و ناظران را تابلو به بغل دید. طبیب گفت: “مگر جواز طبابت من اشکالی دارد؟” ناظران گفتند” خیر، بر طبابت تو ایرادی وارد نیست اما تابلوی مطبت با متر ما، یک سانتی متر بزرگتر از حد مجاز است.” و رفتند.
طبیب مایوسانه اطراف را نگاه کرد و تابلوی همکار خویش دید که دو برابر تابلوی مرحوم او بود و لاکن با متر ناظران جور درآمده بود! طبیب به تعجب بسنده کرد و نخواست ناظران یا معاونت درمان را خدای ناکرده زیر سوال ببرد.
طبیب اندیشید و طبابت را رها کرد. هر آنچه که اندوخته بود را به خرید زمین و سکه اختصاص داد. در طول یک هفته ی تاریخی قیمت سکه هایش دو برابر شدند و در عرض چند ماه زمین هایش در منطقه مفت آباد، در مجاورت یک پروژه تجاری قرارگرفت و پول از پارو و سر و کول طبیب بالا رفتن آغازید. طبیب به شغل شریف بساز و بفروشی پرداخت و سالهای سال به خوبی و خوشی و خوشگذارنی زندگی کرد.
حال سالهاست که از ماجراها می گذرد و همه آنان که دست رد بر سینه او زده بودند اکنون دست بر سینه جلوی او می ایستند و نامه پشت نامه است که برایش می فرستند و پست نان و آب دار است که پیشنهادش می کنند، اما طبیب نیم نگاهی هم به آنان نمی اندازد. طبیب که چشمانش باز شده اند، حالا خود یک “نورچشمی” است.
با تشکر از آقای دکتر حاتمی بخاطر ویرایش خوبشون