پیمان صفردوست
ساعت ۹ شب از بیمارستان برمیگشتم، دلم نمیخواست نه چیزی بخورم، نه چیزی بنوشم و نه حتی بخوابم. هیچ چیزی نمیخواستم به جز آرامش، اینکه کسی نیاید و صدایم نکند که دکتر بیایید زایمان داریم. در طول دو هفته مرا ۵ بار در مسیر سورتمهها بر بالین بیمار میبردند.
به خانه که میرسیدم چشمانم را سنگینی عمیقی فراگرفته بود. شبها در رویا خود را میدیدم که عمل ناموفقی را انجام دادهام، پهلوی بریده شخصی پیش رویم است و دستانم غرق در خون است و علیرغم گرمای بخاری که نزدیکم بود، خونها به شکل مادهای چسبناک و لزج رویم میریختند.
در روز سرکشی با قدمهای تند راه میرفتم و پشتسرم نیز پزشکیار آقا و خانم و دو تا از پرستارها همراهم میآمدند. در نزدیک تخت بیماری که نفسهای گلایهآمیزش نشان از تبی داشت که گویی از گرمایش ذوب میشد، ایستادم. به مغزم فشار آوردم تا تمام آنچه درباره اوست به خاطر بیاورم. دستانم، پوستی شعلهور و خشک را لمس کرد، به مردمک چشمانش نگاه کردم، به پهلو خوابندمش و به صدای ضربههای اسرارآمیز در اعماق قلبش گوش سپردم و تنها یک فکر به ذهنم خطور کرد: چطور او نجات یافته؟ این بیمار نجاتیافته! این بیمار و همه کسانی که به اینجا آمده بودند!
پیکار در راه بود. هر روز در حضور دنیای سفید برفها مبارزه آغاز میشد و شبهنگام در حضور نور با حرارت غمانگیزی که سوسو میزد به پایان میرسید. شبها با خود میگفتم: «کی این نبرد به پایان خواهد رسید؟ کنجکاوم بدانم کی؟ یعنی اهالی اینجا همچنان سوار بر سورتمه به اینجا خواهند آمد؟ در نوامبر، فوریه، مارس؟» به گراچوکو نامهای نوشتم و با احترام در آن برای بیمارستان درخواست پزشک دوم کردم.
نامه در طول این اقیانوس برف سفر کرد و چهل فرسنگ آن سوتر به مقصد رسید. سه روز بعد جواب آمد، نوشته بودند که البته، البته… قطعا… اما اکنون امکانش نیست… هیچکسی تاکنون به اینجا نیامده است…
و نامه را با یک سری اظهارنظرهای خوشایند درباره کار من پر کرده و موفقیتهای بعدی را نیز برایم آرزو کرده بودند. البته به نظر اغراقآمیز میآمد. من اینجا زخمها را میبندم، تزریق میکنم، سرم میزنم، زخمهای چرکین وحشتناک را باز میکنم، گچ میگیرم و…
روز دوشنبه نه تنها صد نفر، بلکه صد و یازده نفر مراجعه کرده بودند. تقریبا ساعت ۹ شب کارم را تمام کردم، از خستگی مفرط داشت خوابم میبرد که تلاش کردم حدس بزنم فردا چه تعداد مراجعهکننده خواهم داشت و در روز چهارشنبه چه؟ در خواب دیدم که ۹۰۰ نفر آمدهاند.
صبح از پشت پنجره اتاق خواب –با آن روشنی مخصوصش- دوباره آغاز شد. چشمانم را باز کردم، خودم را در اتاقم یافتم. به خاطر نمیآوردم که کی به خواب رفته بودم.
– دکتر!
صدای پلاگیا ایوانونا را شناختم.
– خوابیدید دکتر؟
با صدای خوابآلود و خشمگینی جواب دادم: آمدم!
– آمدم بگویم برای آمدن به بیمارستان عجله نکنید، فقط دو نفر مراجعهکننده در انتظار شماست.
برگرفته از کتاب “خاطرات پزشک جوان” با ترجمه خانم فهیمه توزنده جانی