خیل عظیم سیاه پوش مقابل در اورژانس تجمع کرده اند. حس میکنم ممکنه اینها جزو جنبش ۹۹% اشغال اورژانس باشند. از مسوول پذیرش می پرسم ماجرا چیه؟ میگه قوم و خویشهای پیرزن دیابتیکی هستند که چند دقیقه پیش اومده. پیرزن بخاطر اینکه کسی رو نداشته براش دارو بخره داروهای قندش رو مصرف نکرده و همسایه ها آوردنش اورژانس. اما چرا این دارو دسته سیاه پوشیدند؟! …
دقایقی بعد حرکات جمعیت سیاه پوش آغاز می شه. خانم ها توی حیاط نزدیک در ورودی اورژانس، دور سر دو نفر که ظاهرا دخترهای بیمار هستند جمع می شوند و آقایون به رهبری پسراش راهرو و سالن اورژانس رو به تسخیر در میارن…
کمی بعد یکی از پسرها با حالتی مغموم وارد اتاق معاینه میشه … “آقای دکتر حالش چطوره؟” براش توضیح میدم که کمی قندش رفته بالا و تا حالا بقیه بررسیهای ما نرمال بوده، جای نگرانی نیست… “نه آقای دکتر اگه چیزی هست بگید، ما طاقتش رو داریم.” به زور قانع میشه که جای نگرانی نیست…
دقایقی بعد پسر دیگه میاد، دیالوگهای بالا تقریبا تکرار میشه…
چند دقیقه بعد، بازهم افرادی دیگر… تقریبا در فاصله ویزیت هر مریض، یکی از فامیلهای این خانم هم بصورت میان برنامه ظاهر میشه و آمادگی خودش رو برای دریافت اخبار ناگوار اعلام میکنه…
در این حین خانمهای توی حیاط هم بیکار نمی مونن. دور دخترهای بیمار حلقه می زنن و به اونها زل میزنن، انگار که منتظر چیزی هستند. دخترها کمی اینور اونور رو نگاه می کنند و مطلب رو میگیرن…یکی از دخترها شروع میکنه به زاری ” هعییی مامااان جااان…” دختر دیگه هم به همخوانی ملحق میشه…
چند دقیقه بعد… جمعیت بانوان، آغاز کم فروغ خودش رو جبران کرده و الان کاملا توی جو هستند. ناله و زاری ها به جیغ و داد تبدیل میشه و یکی از خانمها شروع میکنه به زدن خودش. با صدای جیغ و ضرب و شتم نگاهی به محوطه میندازم، ظاهرا اون خانم گوی سبقت رو ربوده و بقیه که در مقابل اون کم آوردند ساکت شدن و دارند اون رو کنترل می کنن…
کمی بعد خانم مسن مرخص میشه، موقع ترخیص و تسویه آقایون اشغال کننده سالن مواضع تصرف شده رو تخلیه کرده اند. یکی از نوه ها بار تسویه رو که همینجوری رو زمین مونده برمیداره و به دوش میکشه. توی حیاط هم دیگه کسی نمونده، انگار مرگ از سلامت مهمتر بوده