مشغول کار روی بیمار بودم که حجم متحرکی از گوشت پشت سر منشی وارد شد و روی یونیت نشست. کارم را متوقف کردم و سراغ بیمار تازه وارد که از قرار حالت اورِانس داشت رفتم. از وحشت عرق کرده بود. ماسک جلوی صورتش را برداشت. خون از دو گوشه دهانش شره کرده بود پایین و روی چانه ماسیده بود. دکمه یونیت را فشردم تا وضعیت صندلی را تنظیم کنم. یونیت جیر جیری کرد و زیر وزن زن به سختی تکان خورد. دهان که باز کرد حجمی از خون و سیم های فرو رفته در لثه پدیدار شد. به شک افتادم که شاید طعمه یک بیمار روان بودی و از خوش شانسی از زیر شکنجه جان سالم به در برده.
دقیق تر که شدم سیم های بریده شده ی یک اسپلینت فکی و لوپ های فرو رفته در لثه مجاور دندان ها قابل تشخیص بود. عجیب اینکه اثری از شکستگی فک نمی دیدم. مات و مبهوت به شوهرش نگاه کردم. لاغر مردی که دست ها را به هم داده بود و گوشه مطب، با فاصله از ما ایستاده بود.
– خانم من اصرار زیادی به لاغر شدن داشت. تمام روش های ممکن را هم امتحان کرده بود. از رژیم غذایی گرفته تا قرص و دوا و درمان. لیپوساکشن و رینگ معده و … اما هیچ کدام افاقه نکرد. دست اخر کسی پیشنهاد بستن فک ها را به ما داد. فلان جراح فک که در دزاشیب مطب دارد. گفتند فک ها را با سیم به هم می دوزد؛ طوری که نمی توانی غذا بخوری. بعد از یک ماه از شدت نخوردن لاغر می شوی. خیلی از کارش تعریف کردند که هر کسی کرده راضی برگشته و در عرض یک ماه فلان کیلو لاغر کرده. مشکل زن من هم همین بود. نمی توانست جلوی خودش را بگیرد و چیزی نخورد. حدود ده روز پیش رفتیم مطب و همان جلسه فک های زنم را با سیم به هم بست.
به زنش نگاه کردم که درمانده روی یونیت نشسته بود و صحبت های همسرش را چشم تایید می کرد. چنان مات حرف های شوهرش بودم که از نشاندن درد او غافل شده بودم. همانطور که من آرام لثه اطراف دندان هایش را بی حس می کردم شوهرش ادامه می داد:
– این ده روز را به هر ضرب و زوری بود تحمل کرد. امشب که شنید یکی از اقوام ما را به صرف شیشلیک دعوت کرده دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد. چنان عطش خوردن داشت که قید برنامه لاغری اش را زد. رفتیم مطب دکتر. اما تعطیل بود. پیشنهاد دادم که خودم سیم ها را از دور فک باز کنم. با سیم چین افتادم به جان سیم ها. بعضی ها را بریدم اما نتوانستم سیم ها را از درون لثه بیرون بکشم. این بود که افتادیم دور شهر تا یک مطب دندان پزشکی پیدا کنیم که این وقت شب باز باشد.
لوپ ها را که از زیر نقطه تماس دندان ها گذشته بود یکی یکی بیرون کشیدم. کار باز کردن اسپلینت که تمام شد ساعت به دوازده شب نزدیک شده بود. یونیت دوباره جیر جیر کرد و برگشت به حالت اول. زن که از روی یونیت بلند می شد سر تکان دادم و گفتم: حیف که وقت خوردن شیشلیک گذشت.