دکتر حامد اسماعیلیون
دندانپزشکان داوطلب کار در کشور کانادا در گذر از هفتخوان آزمونهای علمی و عملی باید در آزمونی سه مرحلهای شرکت کنند که به اختصار ACS یا assessment of clinical skills نامیده میشود. دکتر حامد اسماعیلیون، دندانپزشک و وبلاگنویس ایرانی، یکی از افرادی است که در سال گذشته میلادی، همراه همسرش پریسا، در این آزمون شرکت کرد. آنچه در ادامه میخوانید روزنوشت حامد از تجربه شرکت در این آزمون است که در وبلاگ شخصیاش، گمشده در بزرگراه، منتشر شده است. مرور این روزنوشت راهنمای خوبی خواهد بود برای دندانپزشکان و مشتاقان مهاجرت و کار در کشور کانادا تا همراه با او در این آزمون گام بگذارند و مرحله به مرحله اضطراب و پیچیدگیهای موجود در این آزمون را تجربه کنند:
روز اول
چند سال پیش ایمیلی به دستام رسید از چند عکس از یک جور شهربازی بالای یک برج، از این صندلیهای سهتایی که تا ارتفاع ده بیست متر بالا میروند و یکدفعه رها میشوند یا از همین ارابههای آهنی که سیصد و شصت درجه میچرخند آن هم نه بر سکوهای زمینی که در ارتفاعی بلند روی یک برجِ عجیب. من که ترسِ ارتفاع دارم هر وقت بخواهم از چیزی بترسم آن ایمیل را در ذهنام مرور میکنم. یا بدتر از آن فیلم کوتاهی را به یاد میآورم که یکی دو سال پیش دیدهام از “ترسناکترین و مهیجترین شغل دنیا”؛ فیلمی از بالا رفتنِ برقکارانِ بریتانیایی از دکلهای چند صد متری، بدون حفاظ و با کمترین ایمنی. برای ترسیدن بد نیست فعلن ماجرای اصلی را تعریف کنم:
شنبه روزی، هفت و نیمِ صبح، حدود پنجاه نفر جمع شدیم در دانشگاه مونترآل. خانوم دکترِ خوش اخلاقی که رییس بخشِ ترمیمشان بود کارتهای ورود را پخش کرد. به همراه کارت توضیحاتی دربارهی امتحان در پاکتهای قهوهای توزیع میشد. همه یکی یکی پاکتها را باز میکردیم، یکی متوجه شد که وقتِ بستنِ رابردم را در پاکتها نوشتهاند.”اوه نوبت من همین امروز است”. “کو؟ کجا نوشته؟”. سرها رفته بود توی پاکتها. نوبت پریسا -همسرم- امروز بود و نوبت من فردا.
دستی به طرفام دراز شد. “سلام آقای دکتر.” استاد محبوبام در بخش ترمیمیِ دورهی دانشجویی در ایران که در امتحان بهمن ماه هم بود دستاش را به طرفام گرفته بود. در موقعیتی چنین از دیدناش حسابی شادی کردم. با نمرهی خوبی قبول شده بود. “استاد! خوانده بودیدها.” میخندید. در ثانیههایی چند، تا جمع کردن شرکتکنندهها در آمفیتهآتر و توضیحات مفصل در بابِ رعایت استریلیزاسیون با استاد خوش و بشی کردیم و تبادلِ اطلاعات.
برای او که یکی از استادانِ بهنامِ دندانپزشکی ترمیمی و زیبایی در ایران است نباید امتحان سختی باشد. شوخی هم کردیم. توضیحاش این است که ما در حالِ بالا رفتن از برجی بودیم که بالای آن یک شهربازی نشانده بودند اما خودمان حواسمان نبود این پلهها به کجا میرود. روی کارتها دایرهی سبز و قرمز نقش شده بود. استاد شاکی بود که چرا آبی و قرمز نباشد! استاد، ممکن است با آبیها خصومت نداشته باشد اما پرسپولیسیِ تیر محسوب میشود.
توضیحات که تمام شد سرازیر شدیم به طرف چمدانها. تازه دستگیرمان شده بود باید روی برخی دستگاهها برچسبِ استریل بزنیم. اینها می گویند blue barrier. از خانه نیاورده بودیم گفته بودیم لازم نیست. همینطور در حال قرض گرفتن از خانم دکتری ایرانی میرفتیم به صف بشویم و به سالن امتحان خودمان برویم پشت سر یکی از استادان دانشگاه. من و پریسا در سالنهای جداگانه افتاده بودیم. اسم من در سالنِ پریسا و استاد خودم بود اما کسی خطی مشکی روی آن کشیده بود و چیز دیگری نوشته بود و افتاده بودم بین فرانسهزبانها، من و دیویدِ هندی در میانِ بیست سی دندانپزشکِ عربی که فرانسه حرف میزنند.
وسایلمان را چیدیم جلوی یونیتهای دندانپزشکی، روی سینیهای مختلفی که آورده بودیم. ده پلهی دیگر از برجِ شهربازی بالا رفتیم. یک چمدان کوچک بیشتر نبود اما دهها خردهریز در آن بستهبندی شده بود، طبق لیستی که ماه قبل تهیه کرده بودیم. اسم لیست را گذاشته بودم “جدول شب امتحان” هشت ایرانی دیگری که در شهرهای دیگر امتحان میدادند قرار بود بر اساس همین جدول وسایل خود را بستهبندی کنند. ده پلهی دیگر بالا رفتیم.
وسیلهها آماده شده بود. ماسکام را زده بودم. عینک محافظام روی دماغام بود. فقط منتظر بودم سناریوی امتحان را بگیرم، آن را بخوانم، دستام را بشویم، دستکش بپوشم و شروع کنم. راس ساعت نُه سناریو به دستام رسید. “میتوانید شروع کنید” آن را به سرعت خواندم. “آها ترمیم کامپوزیت ششِ پایین چپ، ترمیم آمالگام ششِ بالا راست، آهان…” تمام موارد امتحانی متفاوت با موارد امتحان پارسال بود.
در ورودی پشتبامِ برج باز شده بود و بلیت یکی از آن دستگاههای ترسناکِ هیولاوش در دستام بود. دنبال کسی میگشتم که این بلیت را در دست من گذاشته است. چشمهام سیاهی رفت. نه غش نکردم. شیشهی عینکام را بخار گرفت. “اَه بخار لعنتی.” دستکش پوشیده بودم اما بخار با اصرار روی عینک نشسته بود. حق دست زدن به عینک نداشتم. یا باید دستکش درمیآوردم یا روی دستکشهام دستکشِ یکبارمصرف میپوشیدم و عینک را برمیداشتم یا ماسک را تنظیم میکردم تا هوای بازدمام نرود بالا و شیشه را بگیرد.
“فهمیدم. کارِ آدرنالین است.” نفسام آنقدر تند شده بود که عوض کردن ماسک و عینک هم فایده نمیکرد. “ولاش کن. مهم نیست. یک امتحان معمولی است. فکر کن یک روز معمولی است در مطب خودت. مریض هم یکی از مریضهای خودت است در آن محلهی کوچک در تهران.” یکی دو کار اولیه را به سرعت انجام دادم. هر چند ثانیه به سناریو که روی میز بود نگاه میکردم که دندان اشتباهی نتراشم. “خوب است. جلو برو جلو برو.” روی صندلیِ برج نشسته بودم و صندلی آرام آرام بالا میرفت.
خانوم میانسالِ بغلدستی به فرانسه چیزی پرسید. “انگلیسی لطفن.” یک جور وسیله برای یکی از کارها میخواست. اسماش بود “فِرِزِ فوتبال”. ربطی به فوتبال ندارد اما چون کمی شبیه توپ است این نام را گرفته است برای ترشیدن سطح پالاتالِ دندانهای قدامی. یادم افتاد. “فوتبال میخواهید؟ متاسفام. من یکی بیشتر ندارم.” او گفت که میفهمد. مشغول کارم شدم. “راستی فرز فوتبالام کجاست؟ فرز فوتبالام؟” توی وسایل روی میز را گشتم، نبود. جعبهی فرزهام را گشتم، نبود. “ای وای فرز فوتبال.” صندلیِ برج از آن بالا رها شد به سقوطِ آزاد.
تا بیست دقیقه بعد از شروع امتحان صدا از کسی درنمیآمد. گمان میکردم صدای “هایِ” نفسها را میشنوم. شک نداشتم که همه مشغولاند به دهباره و بیستباره دوره کردن موارد امتحانی. هیچکس جرات نداشت دست به توربینِ دندانپزشکی ببرد. “نکند دندانِ اشتباهی بتراشم. نکند به دندان کناری بزنم. اصلن از کجا شروع کنم. چه نوشته بود؟ کدام دندان بود؟” یک نگاه به سناریو و یک نگاه به دندانهای مریضِ خیالی که سر داشت و بینی و دو فک پر از دندانهای پلاستیکی. دندانهایی که یک شرکت امریکایی تولید میکند و هرکدام را هفت هشت تا دوازده دلار میفروشد. مالیات بر ارزش افزوده را هم جمع بزنید. برای امتحان کانادا هم طبق سفارش خودشان که ما از آن بیخبریم دندان میفرستد.
فرز فوتبالام را در یکی از بستهها پیدا کرده بودم و از دادن جواب رد به خانوم بغلدستی خجل. در امتحانی چنین نمیشود آدمیزاد فکر نکند گم شدن چند دقیقهای فرز فوتبال که میتواند آدرنالین را فواره بزند توی خون و ماسک را دوباره تیره و تار کند از نفرین کردن بغلدستی نیست. در اولین فرصت به او گفتم به محض اتمام کار فرزم را به او خواهم داد. آنگاه بود که توربین را برداشتم و به سراغ دندان اول رفتم. “قرررررررررررر”. دو سه دقیقه بعد از روشن شدن توربین من توربین دیگری به کار افتاد، بعد یکی دیگر، یکی دیگر. لبخند به لبام آمد. توربینها یکی یکی به کار افتادند و دقایقی بعد سر و صدا بخش را گذاشت روی سرش.
آرام آرام با فضای امتحان خو گرفتم. از پنج مرحلهی درمانیِ امروز تا ظهر سه تا را تمام کردم. راضی نبودم اما به عنوان آدمی متوسط که در دندانپزشکی و هیچ چیز دیگری ادعایی ندارد و میخواهد آدمی معمولی باشد کارِ معمول خودم را انجام دادم، بدون اشتباهات فاحش، و البته با دقت برای رعایت مواردی که برای ممتحنها مهم است.
ساعت دوازده گرسنهام شد. دو سه بار دیگر مرا روی صندلیها نشانده بودند و برده بودند آن بالای برج و رها کرده بودند اما پوستام سفتتر و کلفتتر شده بود. دندان کناری را در یکی از موارد، اندکی ساییده بودم. آنقدر ریز بود که نمیتوانستم تشخیصاش بدهم برای برطرف کردن. میدانستم که داوران با لوپِ دندانپزشکی آن را پیدا خواهند کرد اما من نتوانسته بودم در این چند ماه به این عینکها عادت کنم. “بیخیال. خرابکاری نکن. مورد بعدی.”
در سالن بیرون امتحان شکلات گاز زدم و پسته و بادام جویدم. هر وقت بیرون میرفتم باید روپوش به تن میکردم برای رعایت استریلیزاسیون. وقت ناهاری در کار نبود. وقت از آنِ خودت بود و مخیر بودی کلاش را آگاهانه تلف کنی. دختر ایرانی که داشت ساندویچی گاز میزد و فارغالتحصیلِ اروپا بود گفت رابردمِ اضافه نیاورده و یک ساعت دیگر باید برود برای بستن رابردم. گفتم با من بیاید. به یونیت خودم رفتم. اجازه گرفتم و دو تا به او قرض دادم. دوباره برگشتم سر شکلاتام.
تا پایان امتحان که ساعت چهار و نیم بود و برای رابردمبندهای امروز، ساعت پنج، یکبار دیگر بیرون آمدم. روی زمین راه نمیرفتم. روی همان صندلیها بودم. خندهام گرفته بود. شاید اگر بگویم هنگامِ اجرای موارد امتحانی به چه فکر میکردم خندهدار به نظر برسد. تا مرا میبردند روی صندلیها بنشانند و ببرند بالای برج که رها کنند یاد رییس ادارهی کتاب و ماجرای بستنِ “نشر چشمه” میافتادم. به خودم میگفتم ماجراهای بسیاری در این دنیا وجود دارند که دلهرهآورتر از برج مذکورند یا آن دکلهای برق بریتانیایی. وقتی به یک امضا میشود نشر بیست و هفت سالهی ادبیات داستانی را با آن ساختمان کوچکاش در خیابان ابوریحانِ تهران بست چه باک که من چهارچشمی مراقب باشم دندان دیگری را اشتباه نسایم.
“بیا فرز فوتبال دست شما باشد.” امروز روزی معمولی در دنیاست. رُمانی که دربارهی آن دندانپزشک، دکتر داتیس، نوشته بودم و یک ماه پیش در نشر چشمه مجوز گرفته ممکن است منتشر نشود. “بیا دیوید. قیچی را ببر.” مجموعهداستان “قناریباز” که با نشر چشمه منتشر کرده بودم و چاپ اولاش مدتی است تمام شده است ممکن است هیچوقت به چاپ دوم نرسد. ” شما چیزی کم و کسر دارید؟ بیایید من اضافی دارم.” رمان من به درک، تکلیف آن همه کارمند، آن همه کتاب، آن همه خواننده چه میشود. کاش کسی کاری بکند. و تکلیف من چیست که درست شب امتحان چنین خبری را در اینترنت میخوانم. “اوف. تمام شد.”
روز سخت من تمام شده بود. بیرون بچهها گُله به گُله ایستاده بودند، خسته از بیخوابی و خم شدن بر یک برگه به نام سناریو که راه زندگیشان را نشان میداد. منتظر پریسا بودم. از دور دیدم از سالن بیرون آمد. چمداناش را میکشید. تهِ چشمهاش میلرزید. توی جمع نیامد. از دور اشاره کرد که برویم. و ما رفتیم.
نمیخواهم دل کسانی را بلرزانم که سالهای بعد در امتحانی چنین شرکت خواهند جُست اما اگر دوباره بپرسید ممکن است من ترجیح بدهم بروم بالای آن برج و صد و یک بار با آن صندلیها سقوط آزاد کنم یا بدتر از آن یک ماه تمام بدون ایمنی از آن دکلهای برق بریتانیایی بالا بروم تا دوباره بنشینم پشتِ یونیتِ این امتحان. میپرسید بدون مُزد از دکل بالا بروم یا پول بلیت آن صندلی را هم خودم بدهم؟ باشد قبول است. پول بلیت با خودم.
روز دوم
به مادربزرگ میگفتم “مادر! هفتهی دیگر امتحان سختی دارم.” مادربزرگ چیزی نمیگفت، آه میکشید و دست میسایید روی گلهای قالی، اما صبح روز امتحان توی درگاهی اعتراف میکرد که دیشب خوابِ یک آقای سبزپوشِ بلندبالایی با چهرهی نورانی را دیده که آمده و دست مرا گرفته و برده پیش مادربزرگ و گفته “بیا مادر. پسرت قبول است.”
تا مدتها و سالها و روزها تاکتیکِ سبزقبایِ بلندبالای مادربزرگ کارگر میافتاد. نهایتاش من شب و روز نمیخوابیدم و درس میخواندم اما اگر دست من در دست آن آقا در خواب مادربزرگ دیده نمیشد ممکن بود نمرهی خوب نگیرم یا شاگرد ممتاز نشوم. تا وقتی که در سال اول کنکور با رتبهی ۱۵۱۰ قبول نشدم و مادربزرگ دبه کرد و گفت ایندفعه منظور آن آقا پسرعمهام بوده است و چشمهای مادربزرگ خوب توی خواب ندیده کی را گفته.
من در کنکور رد شده بودم و پسرعمه در امتحان تعلیم اجتماعی قبول شده بود. هرچه اصرار کردم که آقای سبزپوشِ بلندبالای نورانی اعتبارش را خرجِ امتحان تعلیم اجتماعی نمیکند و چطور همزمان با کنکورِ من رفته سراغ تعلیم اجتماعیِ پسرعمه فایده نکرد که نکرد. پس اوضاعِ دور شدن از خوابهای مادربزرگ که دروغهای مصلحتی میگفت آنقدر وخیم شد که من یک روز صبح زود مهاجرت کردم به کانادا تا دلام لک بزند مادربزرگ در شب چنین امتحانی برایام خوابهای سبز ببیند.
یونیت پریسا در روز اول همان اول کار خراب شده بود و چون هر دوی ما سابقهی خراب شدن توربینها را داشتیم گمان کرده بود اشکال از توربینهای خودمان است. سخت است آدم سه توربین دبلیو اند اچ را ناکار کند. کاری که ما در دورهی تمرین با موفقیت انجام داده بودیم. تا عیبیابی کند و مسوولینِ امتحان را بخواهد زمان زیادی از دست داده بود و مدتی هم صرف تعمیر شده بود و طبق قوانین امتحان زیرِ نیمساعت اتلاف وقت امتیازی برای شرکتکننده نخواهد داشت.
به سرعت هم نوبتِ “رابردم”اش رسیده بود و آنجا هم که نیمساعت وقت است و سوراخ کردن لاستیک با پانچ و جا انداختن کلامپ و نصب فِرِیم و کلی ریزهکاریِ دیگر که ممتحنین از ما خواستهاند و ثانیهشماری که پرواز میکند. رابردمِ اولِ پریسا همینطوریها آخر کار پاره میشود! پس بنا میکند به بستنِ دومی. من بودم رها میکردم. اما او کارش را یکجوری تمام میکند تا آخر روز با چشمهای سرخ از سالن بیرون بزند و به من اشاره کند که بیا برویم.
روز دوم پریسا اما خوب پیش رفته بود. هرچند برای من کمی متفاوت تمام شد. خودم را دیگر کاملن به بیخیالی زده بودم. حتا دیگر به “نشر چشمه” و “رییس ادارهی کتاب” هم فکر نمیکردم. دیویدِ هندی به من یاد داده بود وقتِ بستن ماسک بندش را یک دور روی لُپام بچرخانم تا هوا از آنجا خارج شود و نرود طرف عینک. “به همین راحتی. من چند سال است دستیار دندانپزشک هستم.” دیوید که از دانشگاهی در هند دکترا گرفته دستیار دندانپزشک بود و یکی از معمولیترین کارهاش بستنِ رابردم، اما در روز اول در دقیقهی آخر تصمیم میگیرد کمی رابردمِ بستهاش را تر و تمیزتر کند که یکباره یک حفرهی بزرگ در رابردم شکل میگیرد و کل ماجرا را از دست میدهد.
هرچه که هست تجربهی روز اولیها باعث شد به نیرنگ کوچکی دست بزنم. از این قرار که کل سوراخهای رابردم را ایجاد کنم، کلامپ را ببندم، فریم را سوار کنم و همهی دم و دستگاه را بگذارم زیر بقیهی خردهریزها تا آنجا در اتاق رابردم دست و پایام را گم نکنم. نیرنگام جواب داد. ظرفِ هفت هشت دقیقه ماجرای رابردم را تمام کردم و تقاضا کردم مرا از آنجا بیرون کنند تا دستکاریاش نکنم!
خودم را که پیدا کردم بیرون در حال نوشیدن آب بودم و یاد دادنِ روشام به یک هندیِ دیگر که از انگلستان آمده بود و بعد از امتحان به آنجا برمیگشت. “روغن معدنی هم اگر بخواهی من دارم. همینجا وایسا برایات بیاورم.” البته وقتی برگشتم نبود و احتمالن به اتاق شکنجه ببخشید رابردم برده شده بود. هنوز لرزش دستان آن خانم محجبهی عرب در یادم هست که وقتی میخواست رابردم را با پانچاش سوراخ کند هر دقیقه یک سوراخ ایجاد میکرد. قول میدهم در وضعیتی معمولی میتوانست در کسری از دقیقه کل سوراخها را روی لاستیک جا بیندازد اما آنجا در آن شرایط تا لرزش دستاش را برای درست فرود آوردن نوک پانچ کنترل بکند دقایقی باارزش به یغما میرفت.
من اما در “روکش موقت” گیر کرده بودم. تمام کارهای آن روز تمام شده بود. پروندهی مریضهای خیالی را نوشته بودم، دو سه دور دورهاش کرده بودم تا چیزی از قلم نیفتد. یک مورد از قلم بیفتد بیست، پانزده میشود، دو مورد از قلم بیفتد میشود ده و سه مورد اهمال دیگر قابل دفاع نیست. مثلن باید بنویسی پروندهی پزشکی مریض را خواندهای، باید بنویسی از چه نوع بیحسی، چه تکنیکی و چه مقدار استفاده کردهای، تکنیک تراش یا ترمیمات را باید توضیح بدهی، نوع مادهی پرکردهگی، رنگاش و شرکت سازندهاش را درج کنی و چیزهای دیگر. هیچکدام از اینها نباید فراموش شود.
توجه کنید که در این امتحان از ۱۲ مورد یا باید ۸ نمرهی پانزده و بیست بگیری یا با وجود یک نمرهی زیرِ ده کارت را سختتر کنی و ۹ نمرهات بالای پانزده باشد. همین میشود که جماعت سراسیمه در هر دقیقه در حال کنترل کردن و مقایسهی حاصل کارشان با پروتکل امتحان هستند.
ساعت سه فقط مانده بود پالیش کردنِ روکش موقتی که ساخته بودم. دوباره رفتم آب خوردم و برگشتم. اگر مشکلی نبود تا چند دقیقهی دیگر خودم را از آنجا مرخص میکردم تا دوباره نیفتم به اصلاح (و در واقع خرابکاری) در کارهای انجام شده! کنار یونیتام نشستم. دهباره همهچیز را کنترل کردم. “پرونده را نوشتهام، ترمیم کامپوزیت لترال را انجام دادهام، دندان ترمیم آمالگام کلاس دو را تراشیدهام، دندانِ روکش فلزی را تراشیدهام، رابردم هم که تمام شده، فقط مانده پالیش این روکش موقت. اِ چرا این کانتَکت باز است؟ نه نمیشود. باید دوباره درست کنم. فقط در دو ساعت”.
شاید کسی گمان کند کلاس ۲ تراشیدن کاری ندارد. اما ایجاد زاویههای ۹۰ درجه در محل تماس آمالگام با دندان، جدا کردن کمتر از نیم میلیمتری از دندانهای کناری، تراشیدن به عمق ۱٫۵ تا ۲ میلیمتر و برداشتن کامل پوسیدگیها که شرکت سازنده آن را در دندانها جاسازی کرده کاری است وقتگیر و کشنده. پس وقتی استاد ترمیمیام گفت برای کلاس ۲، ۳ ساعت وقت صرف کرده است تعجبی نکردم. کاری که در مطباش به کمتر از ده دقیقه با رعایت تمام موارد انجام میشود.حالا با این اوصاف و کانتکتِ بازِ روکش موقت، پی در پی هفت روکش موقت ساختم. بالاخره تصمیم گرفتم آخری را با تمام مشکلاتاش جمع و جور کنم و صحنه را به بازیگران دیگر بسپارم.
وسطمسطهای ماستمالی بودم که دیوید را دیدم ملتمسانه از بقیه میخواهد مادهی روکش موقتشان را به او قرض بدهند. آکریل هم از این پودر و مایعها نیست که در ایران به سادگی هم میزدیم و با پوتی سوار میکردیم. دم و دستگاهی دارد؛ تفنگ مخصوص و تیوب مخصوص. روکش موقتی هم که میسازی باید کاملن شبیه دندان جایگزین باشد، از لحاظ آناتومیک و رنگ و پالیش. دیوید هم هرچه ساخته بود به جایی نرسیده بود. “حامد! ببرم؟ فقط دو دقیقه” کمی نگاهاش کردم. از ترحم نبود. روکشهای خودم سالم درنمیآمدند. کمیت هرکدامشان یکجوری لنگ میزد، یکی حباب داشت یکی تَرَک داشت یکی کانتکت نداشت یکی دهم میلیمتر بلند بود یکی دهم میلیمتر کوتاه بود.
دوباره دیوید را تماشا کردم. “حامد! ببرم؟” مگر میشود در چنین شرایطی آدم یاد زینالدین زیدان در فینال جامجهانی نیفتد که در دو قدمی جام با کله رفت تو سینهی ماتراتزی و جشن را خراب کرد؟ مگر میشود آدم یاد فیلم “تنهایی دوندهی دو استقامت” نیفتد و دلاش نخواهد مثل او در یک قدمیِ خط پایان و در آستانهی قهرمانی بایستد و رد شدن سایر رقبا را با لبخند تماشا کند؟ و مگر میشود آدم خیال نکند در آن لحظه دچار “سندرم عدم تحمل موفقیت” شده است و حالا ست که باید بزند زیر همهچیز و تفنگ و تیوب روکش موقت را بسپارد به دیوید و روکش موقت را نساخته وسایلاش را جمع کند و بزند به چاک.
اما من شجاعت این کار را نداشتم. مواد را به دیوید سپردم و ده دقیقهی بعد پس گرفتم. وقتی اعلام کردند ده دقیقهی دیگر بیشتر باقی نمانده با حسرت روکش موقتی را نگاه میکردم که پالیش ایدهآل ندارد و دلچسبام نیست. “از من بیش از این برنمیآید. دیگر نمیتوانم. آقای دکتر کار من تمام است. میتوانید مریض مرا جمع و جور کنید و بفرستید برای تصحیح.” دو فک را از سر بیمار خیالی جدا کردند. روکش موقت را با چسب بر جای خود محکم کردند و همزمان توضیح دادند که خودتان میبینید اینچیزها را. مگر نه؟ و در آخر امضا گرفتند که خودم شاهد بودهام کارشان را درست انجام دادهاند. پروندهای را هم که نوشته بودم زیر بغلشان زدند و رفتند.
نشستم و به انبوهِ وسایل کثیفی نگاه کردم که روی هم تلنبار شده بود و باید سر و سامان میگرفت. “مادربزرگ کجایی که دست مرا یکجوری خودت تنهایی با مسوولیت خودت در دست بالابلند سبزپوش بگذاری. مادربزرگ ممکن است به زودی بیایم ببینمات. اما برنمیگردم. نه. نه مادربزرگ! من همینجا تنهایی مینشینم و وسایلام را تمیز میکنم.”
روز سوم
امتحان روز سوم با تمامِ سختیهاش نسبت به امتحان عملیِ دو روزه مثل الاکلنگ سواری نسبت به بندبازی بر فراز آبشار نیاگارا جلوه میکرد. پروندهی پزشکی شش بیمار را جلوی ما گذاشتند و بنا بود ضایعات دهانی را شناسایی کنیم، آنتیبیوتیک یا مسکن تجویز کنیم، مراقبتهای لازم را ذکر کنیم، وضعیت ارتودنتیک بیمار را حدس بزنیم، با توجه به وضعیت پزشکی بیمار جلسات را تنظیم کنیم و از این دست سوالات. سالن امتحان بسیار سرد بود و به خصوص خانمها حسابی میلرزیدند.
بهطور کلی تصمیم بر این بود که شرکتکنندهگان در این امتحان بلرزند، دو روز از شدت استرس و یک روز از سرما. و جالبی ماجرا این بود که هرکس از سالن بیرون آمد لبخند به لب داشت. انگار آمده است یک پرده کمدی لالهزاری تماشا کرده یا همین حالا کتابی از عزیزنسین را وانهاده و بیرون آمده است. در مقایسهای دیگر اگر این امتحان “لطفن لبخند بزنیدِ” عزیز نسین بود، امتحان عملی، سی و دو جلد لغتنامهی دهخدا بود، چرا راه دور برویم “در جستجوی زمان از دست رفته”ی مارسل پروست را تمام کنید تا حال ما را بفهمید.
ظهر هم نشستیم در چمن دلگشای دانشگاه مونترآل و بر عمر از دست رفته حسرت خوردیم، دو سه نفری غیبت کردیم و ساندویچ مرغ گاز زدیم. بعد دوباره برگشتیم به سالن یخبندان و به شصت سوال رادیولوژی جواب دادیم. کدام پوسیدگی است، کدام جِرم است و کدام ضایعهای ناشناخته یا بیدلیل است. پاسخ دادن به تمام این سوالات آشنایی قبلی لازم داشت چون سوالها اغلب چندجوابی بودند و انتخاب گزینهی غلط در میان ده یازده گزینه کل نمرهی سوال را صفر میکرد. به هر روی مطمئنام تمام شرکتکنندهها بدون اینکه فکر کنند این امتحان فقط سالی یکبار برگزار میشود از سالن امتحان بیرون زدند و سوار ماشینهاشان شدند تا زودتر به جایی برسند برای نشستن، نگاه کردن به آفتاب و احتمالن نوشیدن یک لیوان چای پررنگ.
در اولین فرصت از مونترآل بیرون آمدیم. به تورنتو که رسیدیم با بقیهی بچهها حرف زدیم. همه به فشار بالای امتحان گواهی میدادند و همه از شش هفته انتظار برای دانستن نتایج شکایت میکردند. چارهای نیست. باید بپردازیم به جمعآوری و ارسال مدارک به دانشگاهها که اگر پذیرفته نشدیم دستکم دورههای دوساله را از دست ندهیم. آن هم که داستان خودش را دارد و اغلب نمرههای بالا را میپذیرد و به شدت وابسته به مصاحبه است و برخی دانشگاهها امتحان عملیِ خودشان را دارند.
بگذریم. فعلن بنشینیم جام ملتهای اروپا را تماشا کنیم، کتاب بخوانیم و تلویزیون نگاه کنیم تا ببینیم چه میشود.